مــــــــــــهـــــــــــــــــــرانمــــــــــــهـــــــــــــــــــران، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

پــــســـرم تـــــاج ســــرم مهران

عکس ازحمام بردن مهران

هفته گذشته رفتیم بازار که مانتو بخرم نیم ساعت اول مهران تو کالسکه خواب بود اما وقتی بیدار شد می می میخواست من که هنوز بلد نیستم بیرون می می بهش بدم  پاساژ را گذاشت رو سرش اخرین مانتو فروش را نگاه کردم و پسندیدم فروشنده گفت خانم بیایید این جا شیرش بدید .    وقتی رفتم خانه دیدم که مانتو کمی برام تنگ هست وقتی ادم نی نی داره نمی تواند خرید کند .  سلام امروز مهران گلم  را بردیمش حمام شد مثل دسته گل اینم عکسش فقط دختر ها نبینند که پسرم خجالت نکشد عکس با سانسور...  ...
21 مهر 1392

بدون عنوان

مهران مامان چند روزی هست سرماخوردی دیروز رفتیم دکتر.   ای کاش نی نی های گل مان  سرما نمیخوردند  بیمار نمیشدند  . ...
15 مهر 1392

ختنه کردن پسرم تاج سرم

15روزگی مهـــران بود ان را برای ختنه بردیم بعد از چهل دقیق رفتیم داخل اتاق خانم دکتر گفت فقط یک نفر بچه را ببرد تو اتاق  روی تخت بخواباند و بعد خودمان را از اتاق بیرون کرد . اقای دکتر با خانم دکتر وبا کمک منشی بچه را ختنه کردند . وقتی رفتیم بچه را برداریم اقای دکتر گفت این پستونک را بگیرد که گریه نکند مهـــران با چه ناراحتی این پستونک را مک میزد خانم دکتر گفت که هرروز چند ساعت باز باشد و حمامش هم نبرید تا ختنه بیفتد. بعد از معاینه بردیمش خانه و استامنفون بهش دادیم و بازش کردیم و تا ساعت 7 شب بود گریه میکرد . تا  ان روز که گریه مهـــران را نشنیده بودم را شنیدم و چقدر ان روز برام ...
13 مهر 1392

خاطرات ما در ده روز اول بعد از زایمانم

ساعت سه بود همسرم و مادرم به ملاقاتم امدند همسرم بعد از احوال پرسی  رفتند اتاق نوزادان و بچه را دیدند و همسرم امد و گفت که ان عکسی گرفته بودی وحشت کرده بودم  مادر شوهرم و جاری ام  و بهم تبریک گفتند همسرم رفت کارهای ترخیصم را انجام دهد.  ساعت 4 عصر بود از بیمارستان حرکت  کردیم و خانه رسیدیم مادر بزرگ  خاله ام  خواهرشوهرم  جاری ام  مادر شوهرم به استقبال مان امدند. و بعد ازرفتن به اتاق و گرفتن  کادوها. پدر بزگم امدو براش اذان  گفت . همان شب اول خالم بچه را برد حمام مهران شد مثل دسته گل . هیچ وقت عادت نداشتم نیمه شب از خواب بیدار ش...
10 مهر 1392

بدون عنوان

سلام دوستان بعد از یک سال زحمت پسرم  24 شهریور ساعت یک بامداد به دنیا امد عکس هایش را  بعدا برایتان میذارم    ...
4 مهر 1392

ماجرای بیمارستان

سلام پسر عزیزم جات خوبه انگار قرار نیست بیا                                            امروز رفتم بیمارستان وای چقدر بیمارستان شلوغ  با اسانسور رفتم بالا بعد گفتن داخل این اتاق بشینید تا معاینه بشید چند نفری روی تخت دراز گشیده بودند و نوار قلب میگرفتند بعد از چهل دقیقه نوبت من شد اول معاینه ام کردند وگفتند هنوز رحمت باز نشده نوار قلب هم گرفتند وگفتند مشکلی نیست دوباره شنبه بیایید اینم از ماجرای امروز.     ...
21 شهريور 1392