مــــــــــــهـــــــــــــــــــرانمــــــــــــهـــــــــــــــــــران، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

پــــســـرم تـــــاج ســــرم مهران

گل پسرم در هشت ماهگی با عکس

مهران و هشت ماهگیش  مهران جان تو ماه هشت خیلی دوست داشتنی شده بودی  مهران جلن انقدر دوست دارم دوست دارم فشارت بدم اما دلم نمیاد وقتی روی زمین نشستی بازویت را میگیرم و تکانت میدم و شما میرید رو ویبره  مهران تو ماه هشت چهار زانو میشینی به زبان خورمان کش پا میشینی دستهایتم  میزاری روی پایت عکسش را بعدا میزارم........................ مهران جان وقتی چهار زانو راه میروی  مثل اسب که راه میره  و دستهایش صدا میده شما هم دستهایت صدا میکند و باسرعت تمام چهار زانو میرید............................. مهران جان یاد گرفتی به طرف حمام  در را به زور هل میدید که باز شود و به طرف لگن حمام میروید  و میشینید کن...
31 خرداد 1393

مهران در هشت ماهگی و خوابیدنش

مهران خاطرات شما در هشت ماهگی .................... مهران جان در هشت ماه 10 روزگی روی تخت خودمان خوابت کردم  و من و بابا تو حال بودیم که یک دفعه صدای گریه شما بلند شد که بابا جلیل با سرعت تو اتاق رفت و شما از تخت افتاده بودید که شما را بغل کرد و من شما را از بابا گرفتم و بردم دوباره روی تخت خودمان  بهت می می دادم خوابت کردم............ دوباره صبح ساعت هشت صبح صدای امد من که فکر کردم باباجلیل از خواب بلند شده اما یک دفعه دیدم بابا از خواب پرید رو هوا  وشما را دم پرتگاه گرفت  اگر یکی دیگه دست  برداشته بودی از تخت افتاده بودی روی زمین  من که شوک شده بودم  ............... مهران جان چند روز پیش من شما را...
25 خرداد 1393

خاطرات دومین سفر به تهران با عکس

مهران ما برگشتیم از مسافرت .............. دوشنبه ظهر بود که حرکت کردیم به طرف تهران  شما بیشتر تو ماشین خواب بودید اگر بیدار بودید میخواستید از ماشین پیاده بشید فقط یک ساعت مانده بود که برسیم شما خیلی کرکر کردید بازم خدا را شکر که شش ساعتی رسیدیم   سشنبه ظهر خانه خاله ام دعوت بودیم شما پسر گلی بودید شبش خانه دایی ام دعوت بودیم انقدر کر کر کردی که  باباجون میبردت تو کوچه بابا جلیل چند بار بردت تا پارک یک ساعتی تو پارک بودی   . چهارشنبه صبح هنوز بیدار نشدی گریه ات شروع شد که من به شما استامنفون دادم  یکم اروم تر شدی و همگی به استقبال داییم که از مکه امده بود رفتیم  شما تو بغل باباجلیل خواب رفتید یک ...
17 خرداد 1393

دو تبریک به پسرم مهران جان

سلام خوشکل مامان     زندگی من       هم نفس من      دوردانه من      دوست دارم پسرم مهران جان تبریک بهت که سومین دندانت دیروز 93/3/10 دندان بالا سمت راست در امد مهران جان تبریک بهت که چهارمین دندانت امروز 93/3/11 دندان بالا سمت چپ در امد  دوهفته ای خیلی ننگ شده بودی خودم احتمال داده بودم ننگیت برای دندانت هست.  مهران جان ماشاالله شما وقتی میخواد دندانت در بیاد لثه ات سفید میشه و من هر یک ساعت نگاه به لثه ات میکنم تا 24 ساعت دندانت نیش میزند خدا را شکر خیلی مامان را اذیت نکردی  مهران جان خیلی دوست دارم  مهران جان انشالله تو زندگی موفق باشی  ...
11 خرداد 1393

سقوط از پله.... وعکس از خواهر مهران

سلام مهران جان زمان باسرعت زمان میگذرد .................... مهران مامان مامان که وقت ندارد دیگه زیاد مطلب براد بنویسد شما بیشتر روز بیدارید  همش در حال شیطونی هستید من باید مواظب شما باشم که دست به چیزی نزنید . خودکار  مداد چاقو برندارید دوباره باید مواظب باشم که اشغال رو زمین برندارید بخورید چند روز پیش دیدم دارید ملچ و ملوچ میکنید با هزار حقه و کلک اشغال را از دهنت در اوردم که دیدم یه تکه استخون هست نمیدانم از کجا پیدا کرده بودی و چطور داشتی میخوردیش   وقتی چیزی میخوری انگار کلی دندان داری هی دهنت را اینور انور میکنی و چیزی میخوری  خدا را شکر چیزی هم تو دهنت کنیم که درشت باشد ان را میجوی با لثه هایت  ...
7 خرداد 1393

جشن دندونی مهران جان و عکس های جشن

سلام مهران جان دوشنبه 28 اردیبهشت مراسم جشن دندونیت بود ... از صبح دوشنبه ما که خانه خودمان بودیم من به تمیزکردن خانه وتزیین خانه پرداختم واما مامی جون  پخت  پز را به گردن گرفت و خیلی زحمت کشید همه غذا ها که شامل اش دندانی و کشک  بادمجون و الویه بود  را خانه اش درست کرد و و ساعت 6 بود که شام را اورد  ​ تا قبل از مهمانان بایند من برای پسر گلم رقصیدم و خیلی پسرمان خوشحال بود وقتی هم اهنگ تمام میشد گریه میکرد چرا نمیرقصی و اهنگ نمیخواند .... که من همراه چند اهنگ رقصیدم.... نزدیک ساعت هشت بود که مادرجون { بابا} پدرجون و عمه و زنمو رسیدن  تا ساعت نزدیک 10 همه مهمانان امدند وکل مهه مهمانان 17 نفر بودیم &n...
7 خرداد 1393
1675 22 30 ادامه مطلب

مهران و خاطراتش در هفت ماهگی با عکس های هفت ماهگی

سلام مهران جان ماشالله  هر روز شیطونتر و بلاتر میشی و من وقت پیدا نمیکنم که وبلاکت را به روز کنم خوب برم از کارها و که میکنید بگم مهران در هفت ماه و دوازده روزگی دندانت در امد این چند وقت خیلی قر میزنی و گریه میکنی  مهران جان دیگه چهار دست و پا راهت راه میره با سزعت کل حال را دور میزند  وقتی تو اشپزخانه باشیم شما چهار دست و پا میاید اشپزخانه و ما را نگاه میکنید و میخندید که شما هم امدید اشپزخانه  چند روز پیش بابا بند سیار را اورد تو حال و شما چیز جدید ببینید ذوغ میکنید و با سرعت به طرف وسیله جدید میرید ... شما بند سیار را دیدید و به طرف بند رفتید من که مواظب شما بودم شما میله بند را گرفتید و بلند شدید البته من ز...
28 ارديبهشت 1393

هشت ماهگیت مبارک باعکس

سلام مهران جان هشت ماهگیت مبارک روزها مثل برق میگذرد چه زود گذشت امروز داشتم عکس ها روزها که تازه متولد شده بودی را میدیدم چقدر کوچلو بودی پیش خودمان باشه حالا قشنگتر شدی  مهران جان امروز بردمت مرکز بهداشت وزنت 9100و قدت 73/5 بود گفت همه چیزت خوبه . الان بیدار شدی و دیگه نمی توانم پا لپتاب بشینم و عکس بزارم اما بعدا برای عکس گذاشتن میاییم302. 08 این عددها را شما نوشتید دوست دارم       ...
28 ارديبهشت 1393