مــــــــــــهـــــــــــــــــــرانمــــــــــــهـــــــــــــــــــران، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

پــــســـرم تـــــاج ســــرم مهران

خاطرات سفر ما در یک هفته هخر مهرماه

1392/7/30 16:24
نویسنده : میترا
354 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ما بعد از یک هفته برگشتیم

 

23 مهر ماه ساعت 5 صبح حرکت کردیم به طرف تهران مهران از اول

گذاشتیمش تو ماشین خواب بود چند بار بیدار شد برای شیر خوردن  و دوبارم

پوشاکش را عوض کردیم ساعت 1 ظهر بود که رسیدیم خانه عزیزم تا شب

همه دایی و خاله به دیدن مهران امدن تا شب بهمان خیلی خوش گذشت 


24 مهرماه یک ماه از تولد مهران گذشت شب مراسم عقد پسر داییم  بود  ظهر

خانه خاله ام دعوت بودیم بعد از ناهار من رفتم اریشگاه و مهران را به خاله و

مامانم دادم وقتی از اریشگاه برگشتم خاله ام به مهران چند باری شیر داده بود

و شیری برای دخترش نمانده بود .

 

ساعت 6:30 رفتیم سالن عروسی مهران که نیم ساعتی خواب بود وقتی که

بیدار شد چشم باز کرد و حرفش گرفته بود و مامانم مهران را به فامیل نشان

میداد و مهران هم تو بغل عروس داماد گذاشتیم و همش وسط سالن قر

میدادیم  ومهران دیگه تا اخر جشن چشممش باز بود شنگول و همش

میخواست شیر بخوره و حرف بزند انقدر شیر خورد که وقت شام دیدم نم پس

داده و به مامانم گفتم که مامانم کمکم کرد و لباس هایش را عوض کردیم  و

رفتیم عروس کشونی و   راستی تو سالن خاله های مامانم برای مهران شعر

خواندن و ماهم یاد گرفتیم و چقدر شعر هاش  وای وای نمیش گفت ....... شب

هم داییم خانه ای عزیزم خوابیده بود گفت این بچه تو شیر خوردن چقدر صدا

ایجاد میکنه .

 

25 همه خانه عزیزم  دعوت بودن و دوباره بعد از ظهرم مراسم زنانه  داشتیم که

 که شوشو و دادشیم رفتند درکه تا شب برگشتند و شب وسایلمان را جمع

کردیم رفتیم خانه دایی و ان شب من شوشو پیش هم بودیم

 

26از صبح که بیدار شدیم رفتیم پارک جنگلی چیتگر که مهران هم تو هوای ازاد

خواب بود چند باری چشم بسته شیر خورد خوابید  و بعد از ناهار بچه را

گذاشتم پیش خاله و ما رفتیم ابشار تهران و دو ساعتی انجا بودیم و وقتی

برگشتم مهران تازه داشت بیدار میشد و بابایی و دایی مهران رفتند ازادی فوتبال

 پرسپولیس و داماش را ببیند.  شب حرکت کردیم رفتیم خانه عزیزم  .

 

27 که خانه خاله بزرگم دعوت بودیم و شب هم خانه دختر خاله ام دعوت بودیم .

 

28 صبح مامانم و دادشم رفتند بازار تهران و شوشو و بابا هم رفتند حرم و منم

پیش مهران بودم وقتی همسرم از حرم برگشت گفت چی برام  گفت هیچی

انقدر ناراحت شدم   که مامانم گفت بعد از ظهر همگی با هم میریم حرم و بچه

هم میبریم که اولش چون ناراحت بودم گفتم مهران گریه میکند من نمی یایم

 وقتی که رفتیم مهران چشم باز کرده بود و مغازه ها را نگاه میکرد یک ربع که

شد شیر میخواست که رفتم تو یک مغازه نشستم و به مهران شیر دادم و دو

ساعتی خواب رفت  و وقتی چشمم باز کرد ما رسیدیم خانه دایی ام .

 

29 صبح ساعت 8 حرکت کردیم به طرف خانه مهران تو راه همش خواب بود

ماشین براش گهواره بود .


تو این یک هفته مهران پسر خوبی بود و و مامانش را اصلا ناراحت نکرد برای

همین همش  بهش میگم مهران مهربانی.

 

عکس های سفر را بعدا میذارم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)