از اول هفته تا اخر هفته سخت گذشت
مهران جان این هفته حالم خیلی بد بود و قرار بود پنجشنبه مهمانی 70 نفره
داشته باشم و نتوانستم به وبلاگت سر بزنم
یک شنبه شب لرز کردم بک چای نبات خوردم بهتر شدم شب رفتم خانه سر
گیجه و داشتم چقدر کار داشتم اما خوابیدم صبح بیدارشدم حالت تهوع دل درد
دل پیچه داشتم صبح همراه بابا رفتیم خانه باباجی و یک بی بی چک استفاده
کردم ومنفی بود و شما را خواباندم و به مامی جون گفتم حالم بد هست به
بابام بگو برام سرم بیارد ظهر شد و یک سرم وصل کردم وامپول زدم اما تا شب
بهتر نشدم بابام بردم بیمارستان ودکتر سرم بهم زد و امپول داد رفتم خانه بهتر
نبودم فردا صبح بابام بهم دوباره سرم زد وظهر بهتر بودم و مهمانها رادعوت کردم
بعداز ظهر رفتم خانه کارهایم رات کردم دوباره شب دل درد ببدی گرفتم قرصم را
خوردم بهتر شدم چهارشنبه صبح مامانم امد کارهایم را کرد ظهر که شد دوباره
حالم بد شد که به جلیل گفتم بیا بریم دکتر بابام بیمارستان هست حالم بد
هست و مهرانم از من وا گرفته همش داره گریه میکند و پی پیشم روان شده
دیگه مهرانم بردیم دکتر دکتر که به من امپول برای دل همزدگیم داد وچقدر هم
قرص های قوی داد وقتی از ارژانس امدیم بیرون حالم بهم خورد تا شب بهتر
شدم فردا صبح که بیدارشدم دیدم شیرم خیلی کم شده و مهران هرچی شیر
میخورد بالا میاورد دیگه مامانم کارهایم را کرد برای مهمانی مادر شوهرم از ظهر
امدند دوباره ظهر که شد حالم بد شد و دوباره حالم بهم خورد نیم ساعت شد
بهتر شدم ومنتظر مهمانهاشدیم ساعت 7 بود مهمانها امدند خدا راشکر که بهتر
شدم وفامیلهاسما که شیر بچه هابشان میدادند گفتم به مهران منم شیر بدید
گناه دارد که شش بار شیر سه نفر را خورد تا شب ومهمانیم به خوبی تمام
شد دست مامانم درد نکند همه کار را خودش انجام داد
امروز صبح بازم حالم کمی بد شد بازم بهتر هستم چهارروز من هیچی نخوردم
خیلی قصه مهران راخوردم شیری نداشتم بخورد و شیر بی قوع
مهران جان انشاالله همیشه سالم باشی
مامان دوست داره