از پسرم بگم و باباش و لب تاب
سلام مامان جان امروز چهار ماه و یازده روزت هست از دیروز سرما خوردی دکترت بردیم انشالله زودی خوب بشی تا خوب نشدی از خانه بیرون نمیریم سرفه های بدی هم میکنی قربونت برم
از بابایی بگم دیشب قبل از خواب زیر متکاش کلاغ بوقی کذاشتم وقتی خوابیدصدایی بوقش بلند شد که من خیلی خندیدم . نصف شب بود که شما تو خواب گریه کردید و ارام شدید یک ربع که میشه صدایی از شما نمیاد بابا از خواب بلند میشه چرا صدا نمیکنید که دنبال سرت میگرده که نمیبیند میاد بالا سرت میبیند کلاه تا نصف صورت شما راگرفته و خواب خوبی بودید دیشب بابا اره حسابی حرص کرده بود من که نه گریه شما را فهمیدم نه متوجه چیزی شدم . راستی بابا به شما میگه پکیووک که نمی دونیم یعنی چه ...
مهران جان ما شما را گذاشتیم تو روروئک و شما خیلی پسند تان شده و با مشتتان روش میزنید
مهران جمعه شب رفیم خانه عمه جانت با لب تاب همسر عمه چت میکردیم که شما را بردیم جلوی لب تاب شما بامشت های سنگین میزدید روی لب تاب داشتید جنازه لب تاب را تحویل میدادید که دایی جان شما را داد به عمو جانت و عقبت برد که شما شروع کر دید به گریه و اشک رختن که چرا نمیزاریم دست به لب تاب بزنید.
مهران جان مامانی { که منم }دارم شما را ببوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس میکنم