این چند روز
سلام گل پسرم ,زندگی مامان,عشق مامان, عمر من .
عزیزم این چند روز کربلایی داشتیم و و سه شنبه بابا رفت مشهد که
اسب مامان را بیارد
چهارشنبه ظهر شروع کردید به گریه که من به شما قطره دادم بهتر
شدید شب رفتیم مهمانی که شما شروع به گریه دادو بیداد که به
شما ابجوش نعنا دادیم اما فایده نداشت که من به مامی جون گفتم من
برم خانه و شروع کردم به گریه که شما درد دارید و ارام نشدید و
همه فامیل دعوا کرند که این چیز عادی هست بچه های ما تا چهار ماه
گریه میکردند و شما به هیچ عنون می می نمیخوردید. دیگه مامی
جون بغلت کرد و شما را خواباندوقتی بیدار شدید بهتر بودید .اما بازم
گریه و دادو بیداد کردید و همه میگفتن که دلش برای باباش تنگ شده و
شما از شلوغی خوشتان نمیاد.
گل پسرم پنج شنبه هم رفتیم مهمانی شما خیلی خوب بودید و همش
پسمونک مک میزدید و شیر اندازه میخوردید. و قتی رفتم خانه گفتم
بهت پستونک نمیدم و شما خیلی گریه کردید برای پستونک اما من به
شما ندادم و شما یادتان رفت.
مهران جان امشب بابا میاد که دلم من وشما برای بابا تنگ شده .