سقوط از پله.... وعکس از خواهر مهران
سلام مهران جان زمان باسرعت زمان میگذرد ....................
مهران مامان مامان که وقت ندارد دیگه زیاد مطلب براد بنویسد
شما بیشتر روز بیدارید همش در حال شیطونی هستید من باید مواظب شما باشم که دست به چیزی نزنید . خودکار مداد چاقو برندارید دوباره باید مواظب باشم که اشغال رو زمین برندارید بخورید چند روز پیش دیدم دارید ملچ و ملوچ میکنید با هزار حقه و کلک اشغال را از دهنت در اوردم که دیدم یه تکه استخون هست نمیدانم از کجا پیدا کرده بودی و چطور داشتی میخوردیش
وقتی چیزی میخوری انگار کلی دندان داری هی دهنت را اینور انور میکنی و چیزی میخوری خدا را شکر چیزی هم تو دهنت کنیم که درشت باشد ان را میجوی با لثه هایت
مهران وقتی داره دایی درس نیخواند و شما ان را میبیند باسرعت به طرف دایی میروید که خودکار و دفترهایش را ازش بگیری و ان لحظه گرفتن شما خیلی سخت هست و شما خیلی به دایی علاقه دارید راستی مهران جان برای دایی هم رفتیم خاستگاری انشاالله چند وقت دیگه مراسم نامزدی هست و من برای باراول و اخر دارم خواهرشوهر میشم راستی مراسم خاستگاری تو پارک بود
مهران جان از کار جدید بگم که میکنی دیگه دستت را بجایی میگیری و بلند میشی و دو تا قدم کوچولو هم برمیداری
مهران جان جمعه شب بود بابا رفت تهران ما رفتیم خانه مامی جون ساعت 12نیم شب بود شما را خواستیم خواب کنیم که شما خواب نرفتید ساعت یک بامداد شما جیغ میزدید جیغ تا یک ساعت نمیدونیم چرا دیگه نفست بالا نمیامد عرق نعنا و استامنفون بهت دادیم به بوق کوچولو هم زدید یکم اروم شدی اما یک هفته هست بیشتر گریه میکنی نمیدونم چرا.....
مهران جان خاطره روز جشن دندونیت را بگم ظهر بود رفتم اتاق پایین سمت چپ را جارو برقی بکشم شما را هم بردم بعدش رفتم اتاق راست که لباس هایم را جمع کنم شما را هم بردم شما را گذاشتم زمین شما با سرعت به سمت اتاق چپ پیش جارو برقی یکم بازی کردی و داشتی برمیگشتی که من باهات دالی کردم که بیایی پیشم بعد از چند بار دالی بازی شما را ندیدم امدم دنبالت که دیدم رواولین پله نشستی....... برای بار اول هشت ماه سه روزت روی پله نشستی
مهران دیروز من رفتم استخر و شما را پیش بابا و مادر جون جا گذاشتم . که کمی انها را اذیت کرده بودید .....
شب رفتیم خانه عمه جان لازانیا ذرست کنیم با ورود شما به خانه عمه شیطونی شما هم شروع شد صندلی مادربزگ تو اتاق میز اتو جمع شد اینه شمدان کامل برداشتیم دیگه جیزی دو رو بر خانه عمه نبود همه چیز را برداشتیم ......
دیروز خیلی خدا رحم کرد . ...
ما تو اشپزخانه بودیم که عمو محسن ( شوهر عمه ) گفت مهران ما شما را نگاه کردیم دیدم رو پله سوم دارید میرید بالا که یک دفعه شما نشستید و پرت شدید عقب همهان لخظه محسن شیرجه زد و شما را گرفت درست پنج سانت یرت با پله فاصله داشت. چقدر دیشب حرص خوردیدم خودت را بگو هم ترسیدی هم از صدایی جیغ من وحشت کردی و همین جور جیغ میزدید و گریه میکردید مهران جان شما خیلی بد شدید دیگه هیجا جایمان نیست.... خدا یا شکرت
مهران جان الان خوابیدی و من توانستم برایت مطلب بنویسم
خواهر مهران اسمش هست مهرانه
شیطونی مهران
اینم عشق پدر و پسر
مهران جان دوستت دارم