مــــــــــــهـــــــــــــــــــرانمــــــــــــهـــــــــــــــــــران، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

پــــســـرم تـــــاج ســــرم مهران

تولد مامانی

پسر عزیزم دیروز 17 ابان تولد مامان بود  ودیشب هم مامی جون و دایی جون به مامان کادو دادند و بابا  هم چند روز پیش من را برد بیرون و برام سرویس طلا خرید و امروز هم برام کیکش را خرید   مــــــــهران جان کی بشه تولد شما را جشن بگیریم  باید ده ماه دیگه بگذر تا ان روز بزرگ برسد     پسر گلم ما هر جمعه میریم خانه مامان جان و باباحاجی وعمه و عمو   هم میایند و بهمان خیلی خوش میکذرد ...
19 آبان 1392

خندیدن پسرم تاج سرم

سلام پسر عزیزم یک هفته هست اغون وقون میگی وقتی باشما حرف میزنیم شما نیشتون از کجا تا کجا باز هست بی دندونیت پیدا میشه صبح ها که پوشاکت را عوض میکنیم شروع به خندیدن میکنید  روز ها که خانه هستیم مامان جان زنگ میزند گوشی را نزدیک گوشت میکنم شما گوش میکنیدو میخندید  وقتی می می میخوری نگاه به من میکنی و اقون وغون میگی  عزیزم  من و بابا خیلی دوست داریم ...
13 آبان 1392

بدون عنوان

مهران جان چند روز پیش بابا رفت برای خودش پیتزا بخرد که منم خواستم برام خرید خوردم فردا صبح شما بعد از شیر خوردن استفراغ میکرد و مامانم خیلی دعوام کرد چرا پییتزا خوردی پنییر پییتزا برات خیلی سنگین بود خیلی خوابیدی کمی به شما ابجوش نبات با عرق نعناء بهت دادیم کمی بهتر شدی ... مامان خیلی دوست داره  ...
11 آبان 1392

بدون عنوان

اینم پاهای کوچولوی     پسرم تاج سرم     قربون این پاهای کوچولوت بشم                                                         ...
8 آبان 1392

بدون عنوان

مهــــران در حالت دست خوردن   قربون دهانت برم    چه خواب راحتی هستی مامانی دوست داره ...
8 آبان 1392

بدون عنوان

مامان جان دیروز از صبح تا شب خانه خودمان بودیم وقتی تو اتاق خودت میبردمت شروع میکردی با اسباب بازی هات حرف زدن دستت را تکان دادن    عزیزم امروز42 روزت هست و رفتیم خانه بهداشت وزنت کرد وزنت 4850   کیلو و قدت 60 سانت بود و  همه چیزت خوب عالی و برات قطره داد وبرای خودم قرص داد.      ...
6 آبان 1392

چهل روز در کنار هم

چهل روز هست در کنار هم هستیم در اغوشم چهل روز هست پیشم هم میخوابیم  چهل روز پسری دارم که مثل ماه هم چون خورشید تابان  هر چی به صورتت نگاه می کنم سیر نمیشم هر چه دستت در دستم باشد بیشتر دوست دارم دستت را فشار دهم مامان جان انقدر دوست دارم که نمیتوان گفت امروز رفتیم حمام 40 روزگیت         خد   خدایا فرزندمان را به ما ببخش     ...
4 آبان 1392

عکس های سفر

یک ماهگی مهران مهران شب عروسی مهران در حال شیطونی   مهران در 32 روزگی در پارک جنگلی چیتگر   مهران در حرم   مهران برگشت به شهر خودش که از اول تو ماشین خواب بود ...
1 آبان 1392

خاطرات سفر ما در یک هفته هخر مهرماه

سلام ما بعد از یک هفته برگشتیم   23 مهر ماه ساعت 5 صبح حرکت کردیم به طرف تهران مهران از اول گذاشتیمش تو ماشین خواب بود چند بار بیدار شد برای شیر خوردن  و دوبارم پوشاکش را عوض کردیم ساعت 1 ظهر بود که رسیدیم خانه عزیزم تا شب همه دایی و خاله به دیدن مهران امدن تا شب بهمان خیلی خوش گذشت  24 مهرماه یک ماه از تولد مهران گذشت شب مراسم عقد پسر داییم  بود  ظهر خانه خاله ام دعوت بودیم بعد از ناهار من رفتم اریشگاه و مهران را به خاله و مامانم دادم وقتی از اریشگاه برگشتم خاله ام به مهران چند باری شیر داده بود و شیری برای دخترش نمانده بود .   ساعت 6:30 رفتیم سالن عروسی مه...
30 مهر 1392