مــــــــــــهـــــــــــــــــــرانمــــــــــــهـــــــــــــــــــران، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

پــــســـرم تـــــاج ســــرم مهران

مهران و ده ماهگی و داستان سر انگشتهای دستش با عکس

سلام مهران جان مهران عزیزم امروز 10 ماه پنج روزت هست  بخشش دیر میایم ماهگردت را تبریک بگم حالا میگم 10 ماهگردت مبارک .................. مهران چند روز پیش رفتیم خانه بهداشت  شما را وزن و قد گرفتند وزنت 9500 و قدت 76 بود و گفت که همه چیزت خوب هست .................. مهران جان خیلی شیرین کاری میکنی  خیلی خودت را برای ما لوس میکنی  یکی از کارهایت دهنت راباز میکنی و صورت ما را میکنی تو دهن و  دندانهایت را میزنی ما یعنی داری ما را بوس میکنی  .................   مهران جان تو 9 ماهگی کنترل را میگرفتی به طرف تلوزیون امروز امدی کوسن را برداشتی به طرف کاسکویمان  گرفتی که کاسکویمان بیاد روی کوسن پیش ...
29 تير 1393

مهران در نه ماهگی و عقیقه مهران و گوسفند تپل مپل عکس نه ماهگی

سلام مهران جان جمعه هفته پیش که 20 تیر ماه بود برای شما گوسفند عقیقه کردیم  وگوسفند را به قیمه افطلاری تیدیل کردیم............. ... مهران جان پنج شنبه بعد ظهر بود بابا رفت برای شما گوسفند را گوشت و پدر جون برای شما دعای عقیقه را خواند مهران جان ان گوسفند مثل شما تپل مپل بود و وزن گوسفند 100 کیلو بود....................... شب  رفتیم خانه مادر جون ( بابا ) بخوابیدیم  تو اشپزخانه بودیم و من از دور مواظبت بود یک لحظه دیدم نیستی این اتاق و ان اتاق را گشتیم راه پله که به طرف بالا پشت بام میرفت نگاه کردم بله اقا گل پسر روی پله 7 یا 6 بودید که پیدایتان کردم و خیلی خیرت گذشت پله های سنگی اگر پرت میشدی چی میشد........... ...
23 تير 1393

مهران در نه ماهگی و تب شدید با عکس

سلام خوشکل من  امروز 9 ماه 28 روزت هست  امروز 21 تیرماه 1393 هست مهران جان هفته گذشته خیلی گریه و بهانه جویی  میکردی دوشنبه گذشت 9 ماه 24 روزت بود که دیدم یکی از دندانهایت اندازه سر سوزن در امده  همان شب شما تب کردی و من به شما تب بر دادم  دوباره 5 صبح بامداد دیدم تب داری دوباره به شما تب بر دادم صبح باید میرفتم کلاس ساعت هست سما را بردم خانه مامی جون و رفتم ساعت 11 برگشتم دیدم بغل مامی جونی و گفت همان جور تب داری و بهتر نیستی و صبح تا حالا نمیتوانی سر راست بگیری و همش خوابیدی  و دوبااره به شما تب بر دادیم ساعت دو باباجون زنگ دکترت زد و گفت که بیمارستان هست دیگه زنگ باباجلیل زدیم مغازه را بست و امد رفتیم دکت...
21 تير 1393

مهران و در نه ماهگی وعکس از هندوانه خوردن مهران

مهران جان پسر گلم خوبی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مهران جان وقتم خیلی کمی دارم الان شما خواب هستید تا خوابید میتوانم بیایم وبلاگت مهران جا شما امروز 9 و 18 روزت هست  شما تو این ماه باهوش تر شدید................ مهران جان شما دیگه دست به دیوار و راه رفتن و بعدش دست خود را ول کردن یکم مکث میکنید و ارام میشینید دیگه باسنت زد ضربه شده . مهران جان اگر دستت یکی دستت به دیوار یاشد چیزی خواسته باشی برداری خم میشی و ان اسباب بازی را برمیداری و   بایمیسی یک دستت به دیوار و دست دیگه ات اسباب بازیت هست افرین به این پسر  باهوش .........................   مهران جان چند وقت هست که سیب درست بهت میدم و شما سروع میکنید به خوردن نصف سیب را می...
11 تير 1393

گل پسرم در هشت ماهگی با عکس

مهران و هشت ماهگیش  مهران جان تو ماه هشت خیلی دوست داشتنی شده بودی  مهران جلن انقدر دوست دارم دوست دارم فشارت بدم اما دلم نمیاد وقتی روی زمین نشستی بازویت را میگیرم و تکانت میدم و شما میرید رو ویبره  مهران تو ماه هشت چهار زانو میشینی به زبان خورمان کش پا میشینی دستهایتم  میزاری روی پایت عکسش را بعدا میزارم........................ مهران جان وقتی چهار زانو راه میروی  مثل اسب که راه میره  و دستهایش صدا میده شما هم دستهایت صدا میکند و باسرعت تمام چهار زانو میرید............................. مهران جان یاد گرفتی به طرف حمام  در را به زور هل میدید که باز شود و به طرف لگن حمام میروید  و میشینید کن...
31 خرداد 1393

مهران در هشت ماهگی و خوابیدنش

مهران خاطرات شما در هشت ماهگی .................... مهران جان در هشت ماه 10 روزگی روی تخت خودمان خوابت کردم  و من و بابا تو حال بودیم که یک دفعه صدای گریه شما بلند شد که بابا جلیل با سرعت تو اتاق رفت و شما از تخت افتاده بودید که شما را بغل کرد و من شما را از بابا گرفتم و بردم دوباره روی تخت خودمان  بهت می می دادم خوابت کردم............ دوباره صبح ساعت هشت صبح صدای امد من که فکر کردم باباجلیل از خواب بلند شده اما یک دفعه دیدم بابا از خواب پرید رو هوا  وشما را دم پرتگاه گرفت  اگر یکی دیگه دست  برداشته بودی از تخت افتاده بودی روی زمین  من که شوک شده بودم  ............... مهران جان چند روز پیش من شما را...
25 خرداد 1393

خاطرات دومین سفر به تهران با عکس

مهران ما برگشتیم از مسافرت .............. دوشنبه ظهر بود که حرکت کردیم به طرف تهران  شما بیشتر تو ماشین خواب بودید اگر بیدار بودید میخواستید از ماشین پیاده بشید فقط یک ساعت مانده بود که برسیم شما خیلی کرکر کردید بازم خدا را شکر که شش ساعتی رسیدیم   سشنبه ظهر خانه خاله ام دعوت بودیم شما پسر گلی بودید شبش خانه دایی ام دعوت بودیم انقدر کر کر کردی که  باباجون میبردت تو کوچه بابا جلیل چند بار بردت تا پارک یک ساعتی تو پارک بودی   . چهارشنبه صبح هنوز بیدار نشدی گریه ات شروع شد که من به شما استامنفون دادم  یکم اروم تر شدی و همگی به استقبال داییم که از مکه امده بود رفتیم  شما تو بغل باباجلیل خواب رفتید یک ...
17 خرداد 1393

دو تبریک به پسرم مهران جان

سلام خوشکل مامان     زندگی من       هم نفس من      دوردانه من      دوست دارم پسرم مهران جان تبریک بهت که سومین دندانت دیروز 93/3/10 دندان بالا سمت راست در امد مهران جان تبریک بهت که چهارمین دندانت امروز 93/3/11 دندان بالا سمت چپ در امد  دوهفته ای خیلی ننگ شده بودی خودم احتمال داده بودم ننگیت برای دندانت هست.  مهران جان ماشاالله شما وقتی میخواد دندانت در بیاد لثه ات سفید میشه و من هر یک ساعت نگاه به لثه ات میکنم تا 24 ساعت دندانت نیش میزند خدا را شکر خیلی مامان را اذیت نکردی  مهران جان خیلی دوست دارم  مهران جان انشالله تو زندگی موفق باشی  ...
11 خرداد 1393

سقوط از پله.... وعکس از خواهر مهران

سلام مهران جان زمان باسرعت زمان میگذرد .................... مهران مامان مامان که وقت ندارد دیگه زیاد مطلب براد بنویسد شما بیشتر روز بیدارید  همش در حال شیطونی هستید من باید مواظب شما باشم که دست به چیزی نزنید . خودکار  مداد چاقو برندارید دوباره باید مواظب باشم که اشغال رو زمین برندارید بخورید چند روز پیش دیدم دارید ملچ و ملوچ میکنید با هزار حقه و کلک اشغال را از دهنت در اوردم که دیدم یه تکه استخون هست نمیدانم از کجا پیدا کرده بودی و چطور داشتی میخوردیش   وقتی چیزی میخوری انگار کلی دندان داری هی دهنت را اینور انور میکنی و چیزی میخوری  خدا را شکر چیزی هم تو دهنت کنیم که درشت باشد ان را میجوی با لثه هایت  ...
7 خرداد 1393

جشن دندونی مهران جان و عکس های جشن

سلام مهران جان دوشنبه 28 اردیبهشت مراسم جشن دندونیت بود ... از صبح دوشنبه ما که خانه خودمان بودیم من به تمیزکردن خانه وتزیین خانه پرداختم واما مامی جون  پخت  پز را به گردن گرفت و خیلی زحمت کشید همه غذا ها که شامل اش دندانی و کشک  بادمجون و الویه بود  را خانه اش درست کرد و و ساعت 6 بود که شام را اورد  ​ تا قبل از مهمانان بایند من برای پسر گلم رقصیدم و خیلی پسرمان خوشحال بود وقتی هم اهنگ تمام میشد گریه میکرد چرا نمیرقصی و اهنگ نمیخواند .... که من همراه چند اهنگ رقصیدم.... نزدیک ساعت هشت بود که مادرجون { بابا} پدرجون و عمه و زنمو رسیدن  تا ساعت نزدیک 10 همه مهمانان امدند وکل مهه مهمانان 17 نفر بودیم &n...
7 خرداد 1393
1678 22 30 ادامه مطلب